عکس گرافیکی شهید آوینی..
تقدیم میکنم به همه ی دوستداران شهدا
حجم تقریبی عکس : 1.33 میباشد
نظر شخصی: واقعا ارزش دانلود داره چون خیلی روش کار کردم باور کنید...

تقدیم میکنم به همه ی دوستداران شهدا
حجم تقریبی عکس : 1.33 میباشد
نظر شخصی: واقعا ارزش دانلود داره چون خیلی روش کار کردم باور کنید...

اگر این هم افسانه باشد دیگر چه کنیم..؟؟
همیشه در گوشمان خواندن آن مرد آمد...آن مرد در باران آمد...آن مرد با اسب آمد...
سوال من این است..وقتی قصد آمدن نکردی چگونه آمدی؟؟
چرا آمدنت تبدیل به قصه , قصه تبدیل داستان,داستان تبدیل به جمله,جمله تبدیل به کلمه و کلمه به افسانه شد..؟؟
خیال آمدنت خواب را از سر میپراند.شادی را به عزا مبدل میکند.لبخند را به گریه.زندگی را به مرگ
این را با اطمینان میگویم اگر بخواهی همین طور تا کنی من شکی ندارم هنگامه ی ظهورت در رکابت نیستم.چون میدانم با این منوال دستهایم را با خاک گورم چنان محکم بسته اند که نتوانم از جای جُم بخورم
من آماده ام حتی در قبر منتظرم حتی مرده.سربازم حتی بی گبر جانثارم حتی بی شمشیر محبم حتی در زیر لحد عاشقم حتی با گناه..در آخر,هر وقت بیای من مرد میدانم کفن پیچم کن شمشیر به کفم بده سینه ام را سپر میکنم و شده باشد تنهای تنها به دل دشمن هجوم برده تا نا دارم از پای نمی نشینم. قسم بخدا که چشم از آخرین نفر لشکر کفر برندارم تا جان آنان را بستان مگر, جان ستانم جان مرا بستاند.
نامه ی من بوی کوفه نمیدهد.!!!
اجدادم کوفی نیستند؟؟
پدرم حرام نخورده و مرا حرام نخورانیده؟؟
دست نوازش زهرا مرا زینبی بار آورد
سجده حیدر مرا حسینی بار آورد
نمک سفره ی حسین مرا ابوالفضلی بار آورد
من نمک پروده ی سفر جدت حسینم...نمک بخورم نمکدان نمیشکنم
والله ان قطعتمو یمینی انی اوهامی ابدا ان دینی!!!
صفای ابروان دلبر,سلامتی رهبر,مردانگی نوکر میدهم جانم با سر..
چشمهایم به آمدنت خشکید..
افسانه واقعیت داشت...
اللهم عجل لولیک الفرج
حسین را منتظــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانش کشتند!!!

داد می زد گریه می کرد، می گفت: می خوام صورت برادرمو ببوسم...
اجازه نمی دادند.
یکی گفت: اشکال نداره نامحرم که نیست.
خواهر واقعیشه. مگه چه اشکالی داره؟ بذارید برادرشو ببوسه.
گفتند: شما اصرار نکنید نمی شود...
آخه...
این شهــــید سر نداره
...نمیدونم شاید اشعار من اینقدر حرف نزنه که این عکس داره حرف میزنه
کبوتر دل
میگن یه روز یکی از بهترین و خوشگل ترین کبوترای یه کبوترباز از آشیونش پر کشید رفت.
این کبوترباز از غم این کبوتر خیلی دلش میگیره چند ماه شد و کبوتره برنگشت به آشیونش.
بعد از چند ماه وقتی این کبوتربازه میاد رو پشت بوم میبینه کبوترش برگشته میدوه میگیرتش,بغلش میکنه بوس میکنه باهاش حرف میزنه درد و دل میکنه
به کبوترش میگه:بی وفا چرا رفتی نمیگی از دوریت دق میکنم؟ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟ کجا بودی تا حالا؟؟آب و دونه خوردی؟؟چقدر لاغر شدی!!!قربونت بشم الهی
توی همین حرفا یه نیگا به آسمون میکنه میگه : خدا این کبوتره چند ماه نبود دل خیلی گرفته بود الان برگشته خیلی خوشحال شدم دیگه ناراحت نیستم.الان پیش خودم از دست همه خطرات در امانه نمیذارم کسی بهش آسیب بزنه توی آشیونش جاش اَمنه اَمنه.
یه سوال خدایــــــــــــــــــــــــــــــا؟؟؟؟؟ اگه منم برگـــــــــــــــــــــــــــــــردم تو هم این همه خوشحال میشی؟؟؟؟
همون جا کبوتر بازه توبه میکنه میشه یه آدم خوب و خدا پرست...
اَلا بذِکر الله تطمئنُ القولوب... یا مهدی
ای منتظران چشم به را چه نشستید؟؟؟ آن عهد که بستید شکستید!!!
در جمع خودی دس به گریبان دعائید در جمع غریبه همه مشغول گناهید
هنگام نماز ,گریان شده چشمان شد بعد نماز,گردان شده چشمان
تسبح و نیایش همه شد مثل نمایش ای نفس نکن این همه شیطان ستایش
خون بر دل مهدی شده ای شیعه ی حیدر بَر کن بُن این نفس خطاکار زپیکر
شاعر مصطفی نصیری
استفاده از شعر با ذکر منبع بلامانع میباشد
ای قلم بنویس
ای قلم بنویس دیگر بار هم ای قلم بنویس از ظلم وستم
ای قلم بنویس از مردان پست ای قلم بنویس از اوج شکست
ای قلم ناله را فریاد کن ای قلم نا گفته ها را یاد کن
ای قلم بنویس با خط جلی ذکر مهدی,ذکر زهرا یا علی
ای قلم بنوشته ها را پاک کن از غم زینب تو جامه چاک کن
ای قلم یک بار دیگر برنویس از کثافت کاری فردی خبیس
از وفای کوفیان با مـــــــــرام از صدای طبل خالی پشت بام
از سر برنی نهاده همچو نور جسم طفل شیر خواری زیر گور
از ندای ای برادر جان کمک می زند دخت سه ساله را کتک
تو بگو از حرف ناموس خدا من ندیدم جز به زیبای خدا
از هوای نفس یک میمون پرست چوب خیزر بر لب خشکی نشست
بزم مستی و نوامیس خدا زینب و یک دسته کودک هم چو ماه
جسم بی جان حسین در کربلا بی سر افتاده به خاک و خون خدا
لعل تو بر روی نی قرآن بخواند آیه ها را از سر ایمان بخواند
ای تو خون کبریای عالمین... جان هستی ربِّ من مولا حسین
شاعر :مصطفی نصیری
استفاده از شعر با ذکر منبع بلامانع میباشد
به آسمان نگاه کن...
ابرها میگذرند و پرنده ها آواز سر می دهند, درختان با نسیم بهاری و با صدای قناری
می رقصند و می رقصند
غروب بار دیگر آسمان و زمین را درنوردید دشت در سکوتی آرامش بخش فرو رفته
برکه حرفی برای گفتن ندارد, سنگ هم همچنان صبور نشسته.
آهسته آهسته روشنی روز جای خود را به تاریکی شب می دهد
به آسمان نگاه کن...
ابرها ایستاده اند, و پرنده در لانه های خود به سر می برند در ختان خسته از رقصیدن
و برکه هم ...
فردا جمعه است
چشمها به سوی شرق خیره شده خواب در سرسرای چشم جان دار و بی جان معنایی ندارد. شب
شبه انتظار است ,ضربان قلب ها به شماره افتاده, و همه منتظر آمدن تو هستند
فردا جمعه ی دیگر در پیش چشمان بی رمق منتظرانت رقم می خورد
دستها برای دعا بالا آمده هر کس در خلوت خود تو را می طلبد هیا هویی شده
همه به جنب و جوش افتاده ,اولین صدا از برکه آمد.
پیاپی می گفت:خدا کند تو بیایی
ساعتی نگذشت
بار دیگر سکوت همه جا را فرا گرفته بر خلاف میل باطنی, خستگی انتظار, بر همه چیره شد
همه به خوابی سنگین رفته
حال جمعه است و چشمها در رویای ظهور به سر میبرد.
تلالو پرتوهای خورشید از لا به لای ابرها چه دیدنی شده, دشت بوی تازگی به خود گرفته ,آب برکه هم چه سرد و گوارا شده
از صدای بلبل نپرس که روح را بد را نوازش میکند
همه از خواب غفلت بیدار شده تازه چشمها سو گرفته. دیده گان به سمت شرق پرستو با صدای بغض آلود و با چشمانی گریان به آرامی گفت: او نمیاده!!!
شاپرک با صدایی رسا گفت هنوز جمعه است..او خواهد آمد!!!
امروز ثانیه ها در غیبت تو چه سخت میگذرد تا یک آن دو شود عمری گذشته و قرنی عبور کرده..
قلبم توان ایستادگی را ندارد در هر دم بدون تو تیری میکشد و نفسم را بند می آورد گویی که من مرگ را با دستان خود لمس میکنم.
با تمام طویل بودن وقت انتظار خورشید به نیمه آسمان دوید...
پروانه صدا زد
به آسمان نگاه کن...
بغض در صدای کس و نا کس شنیده می شد, با گریه سلام میکردن و با ناله نگاه
طولی نکشید خورشید هم قدم زنان آسمان را خوش و خرم پشت سر گذاشت...
و آسمان سرخ شد از دوریت
بغضها شکست اشکها جاری شد وناله به آسمان رفت .این جمعه هم نمیایی؟؟
گر نگاه کنی گمان بری که این دشت را ماتم زده گویی اینان پدر مردگانی هستند که در غم وفات پدر خویش جامه می درند, گویی نا امید شده و امیدی به آمدنت ندارند
پرستو از غمت دق کرد و شاپرک از هوش رفت, آسمان از فراقت کبود شد و برکه از آتش هجر تو خشک شد
دیگر جمعه سر رسید و تو نیامدی ,بدرود جمعه و سلام جمعه دیگر
دیگر جمعه ای در کار نیست مهتاب نشان از روز دیگر را میده..
پروانه با بال سوخته گفت
شاید این جمعه بیاید شاید....
اللهم عجل لولیک الفرج
نویسنده:مصطفی نصیری